من همیشه میدانستم که میخواهم یک نویسنده شوم، بخاطر همین وقتی از دانشگاه فارغالتحصیل شدم، آماده بودم که کارم را شروع کنم. موفقیت یکشبه من آنطور که برنامهریزی شده بود پیش نرفت و تقریباً یک دهه در تلاش برای چاپ شدن نوشتههایم بودم. بااینکه مطمئن بودم که این تجربه کاملاً طبیعی است ولی واقعیت ناراحتکننده روبهرویم بود: افراد دیگری بودند، که خیلیهایشان را هم میشناختم، که بدون هیچ مشکلی پیشرفت کردند. هر روز خبر موفقیت فروش کتاب یک زن را میشنیدم. آیا این زنها به اندازه من نگاه دقیقی به زندگی داشتند؟ آیا به اندازه من بامزه، جذاب و متواضع بودند؟ نه نبودند! البته من اصلاً نمیدانم که این زنها چطور آدمهایی بودند. فقط می دانستم که از آنها متنفرم.
اینطور بود که سالهای شکنجهام شروع شد، یادتان باشد که این شکنجهها بخاطر این نبود که اتفاق بدی برایم افتاده بود. اینکه دست رد به سینهات بزنند مطمئناً درد جسمانی به دنبال ندارد. هیچکس هیچوقت امنیت من یا خانوادهام را به خطر نینداخت. درواقع، متن رد شدن نوشتههایم حتی یکی دو جمله تحسینآمیز هم در خودشان داشتند و برایم آرزوی موفقیت هم میکردند. دلیل عصبانیت و ناراحتی من اتفاقات خوبی بود که برای دیگران میافتاد. من مطمئن بودم که باهوشتر، خوشگلتر و مستحقتر برای موفقیت هستم. من سختکوش بودم و برای موفق شدن آمادگی بیشتری داشتم. دلم میخواست آنهایی که کتابهایشان چاپ میشد را در دریا بیندازم تا غرق شوند، دلم میخواست آنها را شکنجه کنم.
خیلی حس زشتی است – اینکه از موفقیت کسی ناراحت شوید – ولی آدمها اغلب زشت هستند. و مطمئن هستم که شما هم تا بحال حس مشابهی را تجربه کردهاید. وقتی این اتفاقها برای کسانی غیر از شما میافتد، حتی ممکن است دیوانه شوید: همسر پیدا کردن. نمره بالا گرفتن در کلاس، قبول شدن درد انشگاه، داشتن والدین باحال، خوشهیکل بودن، گرفتن ترفیع کاری، و …
شما هم از فکر کردن به این چیزها خسته شدهاید؟ خشمگین بودن نسبت به آدمها انرژی زیادی از آدم میگیرد، مخصوصاً اگر بدی در حق شما نکرده باشند. پس با این احساسات چه باید بکنید؟ چطور میتوانید یکی از آن آدمهای بدبختی که مدام از وضعیت خودشان شکایت میکنند و به وضعیت دیگران حسادت میکنند نباشید؟ من یک برنامه چهار مرحلهای دارم که توانست من را از آن وضعیت بیرون بکشد. امیدوارم بتواند به شما هم کمک کند.
ادامه مطلب در صفحه بعد:
ﻭاﻗﻌﺎ ﻋﺎﻟﻲ ﺑﻮﺩ.